یک جهان عشق نهان است اینجا؛ ماجرای 12 سال فداکاری مرد مریوانی در کنار یک مادر و فرزند معلول

سرویس: اجتماعیکد خبر: 294970|18:12 - 1395/06/27
نسخه چاپی
یک جهان عشق نهان است اینجا؛ ماجرای 12 سال فداکاری مرد مریوانی در کنار یک مادر و فرزند معلول
همه این اتفاقات خواست خداوند بزرگ است و باید در برابر همه مشکلات صبر کنیم. این اظهارات مرد فداکاری است که 12 سال است که از یک مادر و فرزند معلول در شهرک هجرت شهر کانی دینار نگهداری می کند.

به گزارشهزار ماسوله، به نقل از زریوار خبر،اینجا دنیا است، آنها هم انسان هستند، خانواده ای مثل ما ولی شاد، خیلی باما متفاوت ترند. زندگیشان خوشایند نیست ولی از بسیاری مشکلات زندگی هم شاکی نیستند. مادر و فرزندی که غم و شادی و سختی زندگیشان به هم گره خورده است، وقتی به ظاهر زندگی و خانه یشان نگاه می کنید سرتا پای وجودتان حس ناامیدی به خود می گیرد در حالی که آنها این احساس را ندارند.

 

عایشه خانی، مادر 68 ساله که تا 12 سال پیش با 9 فرزند و سایه بالا سر خود زندگی می کردند اما به ناگاه یکی پس از دیگری همسر و 8 فرزند خود را از دست داد. تحمل این سختی توان این زن و فرزندش را برید آنها دچار اختلالات روانی شدند.

 

سردار زارعی تنها فرزند 33 ساله اش نیز بنا به مشکلات مادرزادی و به مرور زمان بخصوص از زمان فوت پدر و برادرانش اختلالات ذهنی و روانی او را از هر جوان دیگری متمایز ساخته است.

سردار و عایشه اهل روستای بیساران شهرستان سروآباد نامی آشنا که زبانزد ساکنین شهرک هجرت شهر کانی دینار هستند. 

 

آنها هر چند به ظاهر تنها و بی سرپرست هستند، اما احساس غربت و تنهایی ندارند، چون با مردم بسیار خوش و صمیمی هستند و مردم نیز به آنها رسیدگی و کمک می کنند.

 

از زمانی که خداوند آنها را از وجود حامی و سایه واقعی زندگیشان محروم ساخت، پنجره ای دیگر از رحمت خود را برویشان گشود.


مرد 48 ساله ای، سالهاست بنا به وظیفه انسانی از این مادر و فرزند نگهداری و کمک می کند.

 

محمد ویسی، اهل روستای شیخه کویره، سالهاست که محل کارش در همسایگی این خانواده است. به همین دلیل، تمام زندگی آنها را از نزدیک لمس کرده است. 

محمدویسی این مرد فداکار مریوان در گفتگو با خبرنگارزریوار خبر، گفت: از وقتی پدر این خانواده فوت کرد، خود شاهد سرگردانی و بی سرپناهی آنها بودم چون بنا به مشکلات هیچ سازمان و نهاد دولتی، حاضر به مراقبت و سرپرستی آنها نبود. و بدلیل اینکه تنها چند سالی از فوت پدر و مادرم گذشته بود و وقتی والدینم را از دست دادم. بشدت احساس تنهایی می کردم و طعم تنهایی را چشیده بودم به همین دلیل آنها را درک می کردم.

 

پس از دیدن مشکلات روز افزون این خانواده باخدای خود عهد بستم که سرپرستی آنها را به عهده بگیرم. کار را باعشق آغاز کردم هر چند اولش برایم سخت بود، چون در کنار سختی ها و تحملهایی در مراقبت از آنها، مورد آزار و اذیت آنها قرار گرفته چون آنها نسبت به من حس بیگانگی داشتند، ولی همچنان مصمم تر شده، تاکم کم عادت گرفته و بامن صمیمی شدند. هر روز 3 وعده غذای آنها را پخته و سپس ظرفها را شسته و خانه را مرتب می کنم، و آنها را به انجام وظایف شخصی خود تشویق می کنم، که بعضی مواقع همسایه ها نیز جهت کارهای منزل یاری کرده و مردم نیز کمک مادی می کنند. 


اکنون خدا را شکر 12سال است، وظیفه ام را بطور مداوم انجام داده و با افتخار خود را عضوی از آنها می دانم. آنها نیز به من وابسته شده بطوریکه اگر روزی آنجا نرفته، فورا نگران شده و سراغم می گیرند و حتی جهت انجام کارهایشان با من مشورت می کنند چون آنها نیز واقعا من را پسر بزرگ خانه فرض می کنند.  در نظر دارم تاروزی که  زنده باشم، در خدمتشان باشم چون آن را به حق فرصتی طلایی جهت کسب رضای خدا می دانم.


من از مسولین و مردم هیچ درخواست مادی برایشان ندارم، چون خدا را شکر بنا به توانایی مادیم می توانم از آنها حمایت کنم.  ولی خواهشی که از مردم دارم این است که به نیازمندان یاری رسانید هر چند که از لقمه خود به آنها بازگردانده اید. چون واقعا آنها فرصتهای بازگشت ناپذیر از طرف خداوند هستند، ولی اکنون متاسفانه بسیارند افرادی، که حتی مراقبت و سرپرستی والدین ناتوان خود را دردسر و زحمتی بزرگ می دانند و شوربختانه تعدادی نیز آنها را به مراکز نگهداری می سپارند که واقعا بدور از انسانیت است.


من بشدت از کلمه (خانه سالمندان) بیزارم و برای من نماد سنگدلی است که چرا فرزندانی جبران زحمات بی دریغ والدینشان را چنین پاسخ می دهند، چون آنها بیش از هر چیزی نیازمند محبت و همنشینی با ما هستند.

 

 

 

 

نظر شما

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیریت در وب سایت منتشر خواهد شد